حکایت شده است روزی شخصی ماهی خریده به منزل برد. به اهل خانه گفت: این ماهی را اصلاح کنید و خوابید و عیال او ماهی را بپختند و تمام آن را خوردند و دست مرد را آلوده به ماهی کردند. چون از خواب بیدار شد، آن فلک زده گفت: ماهی را بیاورید. به او گفتند: تو که خوردی. گفت: نه. گفتند: چرا، خوردی، دست خود را بو کن که بوی ماهی می دهد. چون دست خود را بو کرد. گفت: راست می گویید خورده ام. ولی گویا سیر نشده ام.
«کشکول شیخ بهایی»
نابینایی در شب تاریک، چراغی در دست و سبویی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت: ای نادان روز و شب تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر. این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلانی بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
«بهارستان جامی»
شخصی از دوست خود پرسید نمی دانم سبب چیست که ریشم زودتر از سرم سفید شد. در جواب گفت: جهتش این است که از چانه ی خود بیش از سر، کار گرفتی. از این رو، آثار پیری زودتر نمایان شده. یعنی شکم پرستی را بر عقل و دانش ترجیح دادی.
«بزم ایران»
شخصی را دیدند که تسبیح در دست داشت و می گفت: لا سبحان ا... لا سبحان ا... یعنی نه سبحان ا... نه سبحان ا... به او گفتند: چرا چنین می گویی؟! گفت: می خواستم سی و سه مرتبه بگویم، سهواً چهل بار گفتم. اکنون می خواستم زیادی را برگردانم.
«کشکول بهایی»
سلام
وبلاگ خوب شما در وبلاگ من
باسلام آدرس وبلاگ شما در وبلاگ من با عنوان مجله دانش .ممنون میشم ببینید
aalfaa.blogsky.com